اسراب


چرا شخصیت اندوهگین و تنهای داستان "شبهای روشن" با عمارت‌ها حرف می‌زند و خانه‌های قدیمی را همصحبت خود می‌کند؟
شاید بین دل(مرکز عواطف و احساسات) و یک عمارت...بین عشق -که هیچگاه پایان نمی‌پذیرد و پیوسته قوام می‌یابد- و معماری شباهتهایی است.
دلی تنها و خاموش و بی عشق محل رفت و آمد و جولان امیال زیادی است چون حد و مرزی ندارد. چون تمرکزی ندارد...اما وقتی آن لحظه فرامی‌رسد...کسی یا چیزی که سالیانی در انتظارش بودی فرامی‌رسد،معمار در آن زمین بایر دیوارها را بالا می‌برد... حد و مرز را معین می‌کند...درون آن دل چه کارها می‌کند...با بیدار کردن عاطفه‌ها...چه چیزها را بهم ربط نمی‌دهد خاطره می‌سازد...پله می‌زند..ازین اتاق به آن اتاق دری وا می‌کند...برای هر حسی وقتی معین میکند و جایی...تاقچه را اینور می‌زند و ایوان را آن سو...وقتی نگاه عاشقش را تغییر می‌دهد وقتی رنگ زندگی را عوض می‌کند...پنجره می‌زند...چشم‌انداز می‌دهد...می‌خواهد این حال خوب را ماندگار کند...بازیچه‌ی فنا نشود...پایش را سفت می‌کند...ستون می‌زند و سقف...خانه را گرم می‌کند...یک رواق مقرنس قشنگ هم می‌زند با امضای خودش که روز نخستین را تداعی کند...
اما به جبر یا به اختیار جناب معمار(حضرت معشوق) می‌گذارد و می‌رود...تمام.
از دلی که ساخته بود از آن عمارت چه می‌ماند؟
ویرانه‌ای متروک
یک مخروبه‌ی زیبا، رو به زوال و سرد
یک تکه مصیبت ابدی

#دختری_که_ویرانه_ها_را_دوست_داشت
#روایت_چهارده

  • کافه چی

سینمای عید


دلتنگ و ناامید مثل سینمایی که سالهاست نه برق چشم‌های اینگرید برگمان روی پرده‌اش نشسته
نه لبخند جان وین
نه اخم جیمز استوارت...
نه گیسوی تاب‌خورده‌ی کیم نواک
غمباد گرفته مثل همان سینما که روز اول عید دیگر پیراهن‌های پیچازی اتوخورده به صندلیش تکیه نمی‌دهند...
که دیگر بوی سوسیس و کالباس مارتادلا توی تاریکیش پخش نمی‌شود... کسی از درش بیرون نمی‌آید که مثل کلینت ایستوود سیگارش را با دندان گاز بزند و اخم کند...
بی انتظار مثل ویترین خاک‌گرفته و شکسته‌اش که رویش نوشته‌اند: "یک انفجار دراماتیک دینامیت، درست در مقابل چشمان شما"

سنگین و مات مثل همین شیشه‌های قهوه‌ای که رویش اثری از آن خط خوش با قلم‌مو نیست: "دختری در عشق بت آمریکایی جوان - یک غریبه فرز در جستجوی احساس - چطور همه ی آن ها آغاز شد.." پر بغض مث سینمایی که انبار شده
مثل مردی که انبار شده... پ.ن:هر وقت به باباسید میگم بیا بریم سینما میگه ما خودمان سینماییم
#سینما_شهر_قشنگ
#جسدهای_شیشه_ای

نوشته شد در تاریخ ۲۸ فروردین ۱۳۹۶
به یاد ۱۲فروردین

  • کافه چی

درک یک پایان"تاریخ دروغ فاتحان نیست. تاریخ بیشتر خاطره‌های بازماندگان است که اغلبشان نه فاتحند نه مغلوب."

درک یک پایان روایت زندگی آنتونی وبستر است. پیرمردی که در شصت و چندسالگی،در آرامشِ رو به زوالش، به پشت سر نگاهی می‌اندازد و می‌خواهد این نگاه بی‌طرفانه باشد..نگاه بی طرف از سوی کسی که فاتح نبوده. نگاه بی‌طرف از سوی کسی که مهم‌ترین ماجرای زندگیش دوستی با ایدریئن پسر متفکر و غریبی بوده که زود از زندگی‌اش خارج شده و حالا آنتونی با ته‌نشین‌های خاطرات چهل سال پیش قصد دارد عیار عمرش را بسنجد. داده‌ها محدود است و از گذر سالها بعید است دست‌نخورده باقی مانده‌باشند. در شصت‌سالگی داوری عمر با چند خاطره‌ی به‌جامانده از دوست دوران جوانی...سفر آخر هفته به خانه‌ی دوست‌دخترش ورونیکا و به خاطر‌آوردن جزئیات رفتار مادر ورونیکا در آشپزخانه...مسخره است داوری عمرِ رفته با محک این خنزرپنزرها. مسخره اما ناگزیر. رمان با پیش‌برد داستان معنا‌هایی که  آنتونی از زندگی کسب کرده را بروز می‌دهد. دامنه‌داری رفتارهای کوچک و بی‌اهمیت ما در عمر و تاوان دادن نسل‌های بعد  و تکرار این مسیر در تاریخ، تاریخی که خود نیز از قربانیان آنیم. قربانیانی که جلاد میشوند و این هدیه ی روزگار است به آنها که در پی کشفند...و ما نمی فهمیم و هیچ وقت نخواهیم فهمید.

مصاحبه پایانی کتاب با جولین بارنز مثل یک تارت میوه دل‌چسب بود.

درک یک پایان
جولین بارنز

ترجمه حسن کامشاد
نشر نو 
چاپ چهارم_ سال هزار و سیصد و نود و پنج
دویست و نه صفحه

  • کافه چی

گلستان یازدهم_بهناز ضرابی زادهگورستان شهر من همدان تکهای دارد که بر خلاف تکههای دیگر گورستان هوایش سنگین نیست؛ وسط پاییز هم اگر باشی لطیف است و رها. مرگ آنجا چهرهی دیگری دارد؛ مضطربت نمیکند. میگوید منم مرگ ببین چه راحتم؛ مرگ در آن تکه عین خودِ زندگی است .آن جلوها همان ردیفهای اول یا دوم دو قبر به هم چسبیده وجود دارد "شهید محمدامیر چیتسازیان وشهید علی چیتسازیان فرزند ناصر...چون دلآرام میزند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم"..علی چیتسازیان در شهر من اسم آشنایی است. شهیدِ همدان. همرزمانش آرزوی دیدن دوباره‌‌ی علی آقا را دارند. این و آن می‌گویند علی‌آقا فلان بود و علی‌آقا بهمان. علیآقا برای آنها که دیدهاند او را علیآقاست و برای آنانکه او را ندیدهاند بیشتر اسم علیآقاست. خودش نیست. تصویر ماتی است که گاه در قالب چند قصهی ساختگی و مبالغهآمیز حرکت میکند.

شهر من سرد است. پاییز و زمستان و فروردین تاریک و دلگیری دارد. اگر با مهر و محبتی سرت را گرم نکنی نمیشود پاییز و زمستانش را سر کنی. سخت میگذرد. با بغض میگذرد. علیآقا از وسط آتش خوزستان و جنگ گاهی سری به شهرش میزد و باری در دل همین سر زدنها دل دختر دبیرستانی را به خودش گرم کرده بود. این دو نفر قدم زدند با هم. برگهای زرد را شاهد گرفتند برای شروعشان. علی‌آقا همان که مردم از شجاعت‌هایش در جبهه قصهها ساخته بودند پیش دختر چه ساده و مهربان لبخند زده بود و با آن لهجه همدانی "گُلُم" صدایش کرده بود. دختر لبخند زده بود. یخ پشت پنجرهها آب شده بود. چراغ خانه روشن بود. علیآقایی که ماهی یکبار میآمد و دختری که معنایش را با او و در او پیدا کرده بود. آن وقتهایی که علیآقا میآمد،آقاناصر و آقا صادق و امیر و مریم و منصوره خانم و علی و زنش مینشستند سر سفره اناری دانه میکردند و صدای خندههای مردانهای که از پنجره میگذشت.

ماه به روایت آهبه گونه ماه 
نامت زبانزد آسمان ها بود
و پیمان برادری ات
          با جبل نور
چون آیه های جهاد
                      محکم
تو آن راز رشیدی 
که روزی فرات 
            بر لبت آورد
و ساعتی بعد
در باران متواتر پولاد
بریده بریده 
            افشا شدی
و باد
     تو را با مشام خیمه گاه 
            در میان نهاد
و انتظار در بهت کودکانه حرم
                   طولانی شد
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
            بر لبت آورد
و کنار درک تو
               کوه از کمر شکست...

جوان سی و دو ساله ای که مثل من هیچ پخی نشده پیرمردی را پیدا میکند که دولتمند است و در باغ گل سرخ خودش در انتظار است. جوان از پیرمرد میخواهد که راز دولتمندی را به او هم بگوید بلکه او نیز پخی شود مثل خیلیها و حالا جوابهای پیرمرد:

  • نخستین کار این است؛ به خودت بگو چطور شده است که هنوز دولت‌مند نشده‌ای؟
  • بزرگترین محدودیت مردم عادی کمبود تخیل خودشان است. به همین دلیل اسرار دولتمندی در سراسر جهان تا این حد حفظ می‌شود.
  • ·         اشخاصی که صبر می‌کنند تا اوضاع و شرایط عالی از راه برسد هرگز کاری را به انجام نمی‌رسانند زمان مطلوب برای عمل همین حالاست.
  • ·         اگر ندانی به کجا می‌روی احتمالا به هیچ‌جا نخواهی رسید.
  • ·         زندگی دقیقا به ما همان چیزی را می‌دهد که می‌خواهیم. نخستین کار این است که دقیقا آن‌چه را می‌خواهی درخواست کنی. مبهم نخواه.
  • همه رویدادهای زندگیت آینه‌ی است که اندیشه‌هایت را بازمی‌تاباند.

  • ·         هرچیز زندگی مساله گرایش است. زندگی دقیقا همان‌گونه است که تصویرش می‌کنی.
  • استدلال و منطق برای کامیابی امری اساسی است. اما کافی نیست. آن‌ها ابزار و خادمانی وفادارند نه بیشتر.

آبنبات هلدارآقاجان به بیبی نگاهی انداخت و گفت:«خا ، مادرجان، این همه قروت اونجا به چه دردت مخوره؟ نکنه اونجا مخوای روز عید قربان به جای قربانی به همهی حاجیا قروتو بدی؟»
_نه، مگن اونجا قروت پیدا نمشه. برداشتم بفروشم، کمک خرج سفر بتانم دربیارم.
-تو توی عمرت حتی یک گردو هم نتانستی بفروشی؛ حالا مخوای توی یک کشور غریبه بری چیزمیز بفروشی؟ لااقل جوان هم که نیستی بگیم به خاطر خوشگلی ازت چیز بخرن که! هرچقدر پول لازم داری خودم بهت مدم؛ ولی اینا ر نبر. اصلا کو فرض کن من یک عربم. کو ببینم متانی یک کاری کنی همین به من بفروشی؟
بی
بی سعی کرد مثل مجری اخبار ناشنوایان، برای آقاجان ادای قرهقروت خوردن را دربیاورد و ترش بودن آن را نشان بدهد تا او را به خرید ترغیب کند. خدایی آنقدر خوب ادای مزهی ترش را درآورد که دهانم آب افتاد و زود یک تومانی را که از زیر فرش پیدا کرده بودم به او دادم تا قرهقروت بخرم. گل از گل بیبی شکفت.
-دیدی چی خوب فروختم؟!
_فکر کردی اونجا همه مثل محسن شل شکم
ان؟
_پس چی! تو فیلما ندیدی شکماشان به چی بزرگیه؟!­­­­

شاید بگویی داستان که زاده‌ ی خیال است و چرا باید برای چنین چیز موهومی قواعدی اعتبار کرد؟ اصلا چرا باید داستان خواند؟ سرگرمی است یا نوعی به حرکت درآوردن اندیشه یا مخدری که ما را مسخ میکند و از شر واقعیات خلاص؛ تا چند ساعت بار محکومیت را زمین بگذاریم و وارد جهانی شویم که نظاره تنها کاری است که از دستمان برمی‌آید. برای من مسکن خوبی است این که غم‌ها و شادی‌ها را گوشه‌ای بگذارم و با گشودن کتاب خود را به جهانی وارد کنم که کسی مرا نمی‌بیند اما من کمابیش به اوضاع مسلطم؛ تغییری نمی توانم بدهم؛ غمها و شادیهای جدید دوباره مرا می برند، اما این ها غمها و شادیهای جدید مرا با کسانی هم حس می کند. در عین تنهایی تنها نیستم. کوچه پس کوچه های داستان ها جاودانه اند و بکر هر چند ممکن است میلیون ها چون من ازین کوچه گذر کرده باشند اما چارچوبها همان نمونه ی ازلی است که نویسنده رقم زده و تار و پودها اکثرا ته نشین های عمر ذهن من. حال هرچه تسلط من به اوضاع بیشتر، هرچه همراهی من با ذهن نویسنده بیشتر، هرچه آگاهی من از کشاکشهایی که داستان در آن جان میگیرد بیشتر، لذت من از این ضیافت، از این هم‌آغوشی و ازین شاید صید معنا بیش‌تر خواهد بود و مگر هدف ما از پناه بردن به داستان چیزی جز لذت است؟

پیرمردی بود که تنها در قایقی در گلف‌استریم ماهی می‌گرفت و حالا هشتاد‌ و چهار روز می‌شد که هیچ ماهی نگرفته بود.

پیرمرد غریبی هستی سانتیاگو.
می شناسمت تو از آن‌هایی که باید غریب باشند. از آن‌ها که مجبورند غریب باشند از آن‌ها که نمی‌شود و نمی‌توانند و نباید هم غریب نباشند. اگر غریب نباشی دیگر چه چیزی ازت باقی می‌ماند؟ هشتاد و چهار روز که ماهی نگرفته ای. سالامبو که شده‌ای. اگر غریب نباشی ....نه... بگذار تصورش را هم نکنیم. با دست خالی می‌توان غریب بود؟ شاید رمز غریبی همین دست‌های خالی باشد. همین بی‌کسی‌ها و همین دل...همین دل لامصبی که راضی نمی‌شود به چریدن با دیگران. دستشان خالی است اما بزرگترین ماهی را می‌خواهند و می‌دانی که بزرگترین ماهی هم دوست ندارد تنش را وجودش را جز به غریب‌های خالی‌دست تسلیم کند. پیرمرد بودن دستت را خالی‌تر می‌کند و غریب‌ترت. دریا هم دستت را خالی‌تر می‌کند و غریب‌ترت.آن نقطه‌ی بکر دریا هم...

من یکروز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعداز ظهر عاشق شدم. تلخیها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود شاید اینطور نمی شد...

وااای....این تنها واکنشم بود وقتی افتتاحیه ی رمان را خواندم. سیزده مرداد چرا؟ همان روزی که پسر پانزده ساله توی سررسیدش نوشت: سیزده مرداد هشتاد و هشت_ناگاه یک نگاه...سیزده مرداد یعنی سالیانی قبل برای شخصی دیگرچنین حسی را داشته؟ حسی همانگونه که در هزار وسیصد و هشتاد وهشت پسر پانزده ساله تجربه اش کرد. آدم به بعضی رمانها نوعی تعلق دارد و رفاقت من با این کتاب هم با همین جمله شروع شد... بعدها لاله‌زارگردی و غم سینماهای سوخته و کشف سینما رکس و کوچه‌ی اتحادیه...و سه‌شنبه شب پیش وقتی با دوستی داشتیم حرفی از "آن‌ها" می‌زدیم گفت "برو دایی‌جان ناپلئون بخون" چهارشنبه‌ وقتی از سومین ‌امتحان حرام‌زاده آن روز خلاص شدم یک‌راست رفتم کتاب‌خانه‌ی دانشگاه و با دایی‌جان برگشتم. سه‌روزه کتاب را سرکشیدم...وای آن سه‌روز تابستانی را در آغاز اردی‌بهشت نود و پنج فراموش نمی‌کنم. آن سه‌روز  لیوان شربت‌آلبالویی که مش‌قاسم درست کرده‌بود دستم بود و با هم دیوارهای خانه‌ی اتحادیه را گوش می‌ایستادیم.