عاشق را از آخر بخوان
 چرا شخصیت اندوهگین و تنهای داستان "شبهای روشن" با عمارتها حرف میزند و خانههای قدیمی را همصحبت خود میکند؟
چرا شخصیت اندوهگین و تنهای داستان "شبهای روشن" با عمارتها حرف میزند و خانههای قدیمی را همصحبت خود میکند؟
شاید بین دل(مرکز عواطف و احساسات) و یک عمارت...بین عشق -که هیچگاه پایان نمیپذیرد و پیوسته قوام مییابد- و معماری شباهتهایی است.
دلی تنها و خاموش و بی عشق محل رفت و آمد و جولان امیال زیادی است چون حد و مرزی ندارد. چون تمرکزی ندارد...اما وقتی آن لحظه فرامیرسد...کسی یا چیزی که سالیانی در انتظارش بودی فرامیرسد،معمار در آن زمین بایر دیوارها را بالا میبرد... حد و مرز را معین میکند...درون آن دل چه کارها میکند...با بیدار کردن عاطفهها...چه چیزها را بهم ربط نمیدهد خاطره میسازد...پله میزند..ازین اتاق به آن اتاق دری وا میکند...برای هر حسی وقتی معین میکند و جایی...تاقچه را اینور میزند و ایوان را آن سو...وقتی نگاه عاشقش را تغییر میدهد وقتی رنگ زندگی را عوض میکند...پنجره میزند...چشمانداز میدهد...میخواهد این حال خوب را ماندگار کند...بازیچهی فنا نشود...پایش را سفت میکند...ستون میزند و سقف...خانه را گرم میکند...یک رواق مقرنس قشنگ هم میزند با امضای خودش که روز نخستین را تداعی کند...
اما به جبر یا به اختیار جناب معمار(حضرت معشوق) میگذارد و میرود...تمام.
از دلی که ساخته بود از آن عمارت چه میماند؟
ویرانهای متروک
یک مخروبهی زیبا، رو به زوال و سرد
یک تکه مصیبت ابدی
#دختری_که_ویرانه_ها_را_دوست_داشت
#روایت_چهارده
 دلتنگ و ناامید مثل سینمایی که سالهاست نه برق چشمهای اینگرید برگمان روی پردهاش نشسته
دلتنگ و ناامید مثل سینمایی که سالهاست نه برق چشمهای اینگرید برگمان روی پردهاش نشسته "تاریخ دروغ فاتحان نیست. تاریخ بیشتر خاطرههای بازماندگان است که اغلبشان نه فاتحند نه مغلوب."
"تاریخ دروغ فاتحان نیست. تاریخ بیشتر خاطرههای بازماندگان است که اغلبشان نه فاتحند نه مغلوب." گورستان شهر من همدان تکه
گورستان شهر من همدان تکه به گونه ماه
به گونه ماه 
 آقاجان به بی
آقاجان به بی شاید بگویی داستان که زاده ی خیال است و چرا باید برای چنین چیز موهومی قواعدی اعتبار کرد؟ اصلا چرا باید داستان خواند؟ سرگرمی است یا نوعی به حرکت درآوردن اندیشه یا مخدری که ما را مسخ میکند و از شر واقعیات خلاص؛ تا چند ساعت بار محکومیت را زمین بگذاریم و وارد جهانی شویم که نظاره تنها کاری است که از دستمان برمیآید. برای من مسکن خوبی است این که غمها و شادیها را گوشهای بگذارم و با گشودن کتاب خود را به جهانی وارد کنم که کسی مرا نمیبیند اما من کمابیش به اوضاع مسلطم؛ تغییری نمی توانم بدهم؛ غمها و شادیهای جدید دوباره مرا می برند، اما این ها غمها و شادیهای جدید مرا با کسانی هم حس می کند. در عین تنهایی تنها نیستم. کوچه پس کوچه های داستان ها جاودانه اند و بکر هر چند ممکن است میلیون ها چون من ازین کوچه گذر کرده باشند اما چارچوبها همان نمونه ی ازلی است که نویسنده رقم زده و تار و پودها اکثرا ته نشین های عمر ذهن من. حال هرچه تسلط من به اوضاع بیشتر، هرچه همراهی من با ذهن نویسنده بیشتر، هرچه آگاهی من از کشاکشهایی که داستان در آن جان میگیرد بیشتر، لذت من از این ضیافت، از این همآغوشی و ازین شاید صید معنا بیشتر خواهد بود و مگر هدف ما از پناه بردن به داستان چیزی جز لذت است؟
شاید بگویی داستان که زاده ی خیال است و چرا باید برای چنین چیز موهومی قواعدی اعتبار کرد؟ اصلا چرا باید داستان خواند؟ سرگرمی است یا نوعی به حرکت درآوردن اندیشه یا مخدری که ما را مسخ میکند و از شر واقعیات خلاص؛ تا چند ساعت بار محکومیت را زمین بگذاریم و وارد جهانی شویم که نظاره تنها کاری است که از دستمان برمیآید. برای من مسکن خوبی است این که غمها و شادیها را گوشهای بگذارم و با گشودن کتاب خود را به جهانی وارد کنم که کسی مرا نمیبیند اما من کمابیش به اوضاع مسلطم؛ تغییری نمی توانم بدهم؛ غمها و شادیهای جدید دوباره مرا می برند، اما این ها غمها و شادیهای جدید مرا با کسانی هم حس می کند. در عین تنهایی تنها نیستم. کوچه پس کوچه های داستان ها جاودانه اند و بکر هر چند ممکن است میلیون ها چون من ازین کوچه گذر کرده باشند اما چارچوبها همان نمونه ی ازلی است که نویسنده رقم زده و تار و پودها اکثرا ته نشین های عمر ذهن من. حال هرچه تسلط من به اوضاع بیشتر، هرچه همراهی من با ذهن نویسنده بیشتر، هرچه آگاهی من از کشاکشهایی که داستان در آن جان میگیرد بیشتر، لذت من از این ضیافت، از این همآغوشی و ازین شاید صید معنا بیشتر خواهد بود و مگر هدف ما از پناه بردن به داستان چیزی جز لذت است؟  پیرمردی بود که تنها در قایقی در گلفاستریم ماهی میگرفت و حالا هشتاد و چهار روز میشد که هیچ ماهی نگرفته بود.
پیرمردی بود که تنها در قایقی در گلفاستریم ماهی میگرفت و حالا هشتاد و چهار روز میشد که هیچ ماهی نگرفته بود.